چیست این چیست که از دشت جنون میجوشد؟
گل به گل، از ردِ این قافله خون میجوشد
ایمان که به مرزِ بینهایت برسد
هر لحظه به صاحبش عنایت برسد
خوشوقت کسی که جز وفا کارش نیست
پابندِ ستم، جانِ سبکبارش نیست
«ایمان به خدا» لذت ناچیزی نیست
با نور خدا، غروب و پاییزی نیست
توفیق اگر دلیل راهت باشد
یا پند دهندهای گواهت باشد
ای در دلِ تو زلال ایمان جاری
ای زخمِ زمانه بر وجودت کاری
در عرصۀ زندگانیِ رنگ به رنگ
کآمیختۀ هم شده آیینه و سنگ
از فرّ مقدم شه دین، ختم اوصیا
آفاق، با بَها شد و ایّام، با صفا
مژده، ای دل که مسیحا نفسی میآید
که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
روی تو را ز چشمۀ نور آفریدهاند
لعل تو از شراب طهور آفریدهاند
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبۀ احزان شود روزی گلستان غم مخور
تا برویم ریشهای چون تاک میخواهم که هست
نور میخواهم که هستی خاک میخواهم که هست
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
دانی که چرا مثل گُل افروختهای؟
هم ساختهای با غم و هم سوختهای؟
دانشطلبی که نور ایمان دارد
جویای فضیلت است تا جان دارد
در مکتب عشق، آبروداری کن
هر مؤمن رنجدیده را یاری کن
چشمی از غم ستاره باران دارد
دلسوختهای که داغ یاران دارد
ای موجِ امید، راهی ساحل تو
ای مهر و وفا عجین در آب و گل تو
ای ذرۀ کوچکِ مدار هستی
ای آنکه به رحمت خدا دل بستی
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
بیهوده مکن شکایت از کار جهان
اسرار نمیشوند همواره عیان
از علم شود مرد خدا حقبینتر
عطر نفسش ز باغِ گل رنگینتر
آنان که به کار عشق، بودند استاد
کردند «ز دست دیده و دل فریاد»
در دست سپیده، برکاتی دگر است
پیغام سحر را، کلماتی دگر است