تا که نامت بر زبان آمد زبان آتش گرفت
سوختم، چندان که مغز استخوان آتش گرفت
ای رهنمای گم شدگان اِهْدِنَا الصِّراط
وی نور چشم راهروان اِهْدِنَا الصِّراط
در دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبری آمد و از بیخبرانم کردند
عاشقی در بندگیها سربهراهم کرده است
بینیاز از بندگان، لطف الاهم کرده است
از چارسو راه مرا بستند
از چارسو چاه است و گمراهی
و انسان هرچه ایمان داشت پای آب و نان گم شد
زمین با پنج نوبت سجده در هفت آسمان گم شد
پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شوریدگان انداختی
ای یکهسوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه میکرد؟
خم ابروی تو محراب رکوع است و سجودم
بیخيال تو نباشد نه قيامم نه قعودم
با اشک تو رودها درآمیختهاند
از شور تو محشری بر انگیختهاند
ز هرچه غير يار اَسْتغفرالله
ز بودِ مستعار استغفرالله
به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
در کولهبار غربتم یک دل
از روزهای واپسین ماندهست
من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده