پیچیده در این دشت، عجب بویِ عجیبی
بوی خوشی از نافۀ آهوی نجیبی
صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
عالم همه مبتدا، خبر کرببلاست
انسان، قفس است و بال و پر کرببلاست
وقتی نمازها همه حول نگاه توست
شاید که کعبه هم نگران سپاه توست
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
کیست این آوای کوهستانی داوود با او
هُرم صدها دشت با او، لطف صدها رود با او
لبان ما همه خشکاند و چشمها چه ترند
درون سینۀ من شعرها چه شعلهورند
تو همچون غنچههای چیده بودی
که در پرپر شدن خندیده بودی
ای سجود با شكوه، و ای نماز بینظیر
ای ركوع سربلند، و ای قیام سربه زیر
اذان بگو که شهیدان همه به صف شدهاند
که تیرها همه آمادهٔ هدف شدهاند
دلتنگی مرا به تماشا گذاشتهست
اشکی که روی گونۀ من پا گذاشتهست