بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
هان این نفس شمرده را قطع کنید
آری سر دلسپرده را قطع کنید
کلامش سنگها را نرم میکرد
دلِ افسردگان را گرم میکرد
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
تفسیر او به دست قلم نامیسّر است
در شأن او غزل ننویسیم بهتر است
چشمهایم را به روی هرکه جز تو بود بست
قطرۀ اشکی که با من بوده از روز الست
اگر خدا به زمین مدینه جان میداد
و یا به آن در و دیوارها دهان میداد