مسلم شهید شد وَ تو خواندی حمیده را
مرهم نهادی آن جگر داغدیده را
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
زبان به مدح گشودن اگرچه آسان نیست
تو راست آن همه خوبی که جای کتمان نیست
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
چقدر دیر رسیدی قطار بیتو گذشت
قطار خسته و بیکولهبار، بیتو گذشت
شب مانده است و شعلۀ بیجان این چراغ
شب شاهد فسردنِ تنهاترین چراغ
من شیشۀ دلتنگی دلهای غمینم
ای کاش که دست تو بکوبد به زمینم
ای عاشق شب نورد، پیدایم کن
ای مرد همیشه مرد، پیدایم کن
شب است پنجرۀ اشک من چرا بستهست
تهی نمیشوم از درد عشق تا بستهست
شن بود و باد، قافله بود و غبار بود
آن سوی دشت، حادثه، چشم انتظار بود
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
پرندهها همه در باد، تار و مار شدند
نگاهها همه از اشک، جويبار شدند
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده