اراده کن که جهانی به شوق راه بیفتد
به سینۀ همه، آن شور دلبخواه بیفتد
بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
شگفتا راه عشق است این، که مرد جاده میخواهد
حریفی پاکباز و امتحان پسداده میخواهد
از مرز رد شدیم ولی با مصیبتی
با پرچم سیاه به همراه هیأتی
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
بگو چه بود اگر خواب یا خیال نبود؟!
که روح سرکش من در زمان حال نبود
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
تا باد مرکبیست برای پیام تو
با هر درخت زمزمهوار است نام تو
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت