جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
الشام...الشام...الشام... غربتشمار شهیدان
اندوه... اندوه... اندوه... ای شام تار شهیدان
کارش میان معرکه بالا گرفته بود
شمشیر را به شیوهٔ مولا گرفته بود
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود
شور بهپا میکند، خون تو در هر مقام
میشکنم بیصدا، در خود هر صبح و شام
دلا بكوش كه آیینۀ خدات كنند
به خود بیایی و از دیگران جدات كنند
تا کی دل من چشم به در داشته باشد؟
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد
«با هر قدم سمت حرم لبیک یا زینب
در عشق سر میآورم لبیک یا زینب...»
حرم یعنی نگاه آبی دریا و طوفانش
حرم یعنی تلاطمهای امواج خروشانش
کوه باشی، سیل یا باران چه فرقی میکند
سرو باشی، باد یا توفان چه فرقی میکند
از دید ما هر چند مشتی استخوان هستید
خونید و در رگهای این دنیا روان هستید
به دست غیر مبادا امیدواری ما
نیامدهست به جز ما کسی به یاری ما
در کولهبار غربتم یک دل
از روزهای واپسین ماندهست
آه میکشم تو را با تمام انتظار
پر شکوفه کن مرا، ای کرامت بهار
شراره میکشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟
آن شب که باغ حال و هوای دعا گرفت
هر شاخهای قنوت برای خدا گرفت
ای گردش چشمان تو سرچشمهٔ هستی
ما محو تو هستیم، تو حیران که هستی
ای صبر تو چون كوه در انبوهی از اندوه
طوفانِ برآشفتهٔ آرام وزیده
این زن که از برابر طوفان گذشته بود
عمرش کنار حضرت باران گذشته بود
با دستِ بسته است ولی دستبسته نیست
زینب سرش شكسته ولی سرشكسته نیست
دل سوزان بُوَد امروز گواه من و تو
کز ازل داشت بلا، چشم به راه من و تو
میان بارش بارانی از ستاره رسید
اگرچه مثنوی... اما چهارپاره رسید
دوباره عطر گل یاس در حرم پیچید
و قلبها شده روشن در آستانۀ عید