ای «در» تو عجب معرفت آموختهای
یکسینه سخن داری و لب دوختهای
از زمین تا آسمان آه است میدانی چرا؟
یک قیامت گریه در راه است میدانی چرا؟
صبح طلوع زهرۀ زهرا رسیده است
پایان ظلمت شب یلدا رسیده است
دخترم، بیتو بهشتِ جاودان شیرین نبود
بیش از این دوری، سزای صحبتِ دیرین نبود...
ستمگران همه از خشم، شعلهور بودند
به خون چلچله از تیغ تشنهتر بودند
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
اگر به شکوه، لب خویش وا کند زهرا
مدینه را به خدا کربلا کند زهرا
عطر او آفاق را مدهوش کرد
دشت و صحرا را شقایقپوش کرد
تشنهام این رمضان تشنهتر از هر رمضانی
شب قدر آمده تا قدر دل خویش بدانی
باز درهای عنایت همه باز است امشب
شب قدر است و شب راز و نیاز است امشب
شب را خدا ز شرم نگاه تو آفرید
خورشید را ز شعلۀ آه تو آفرید
زهرا گذشت و خاطرههایش هنوز هست
در مسجد مدینه، صدایش هنوز هست
ای عشق نبی سرشته با آب و گِلت
ای مِهر علی، روشنیِ جان و دلت
چون «فاطمه» هیچ واژهای ناب نبود
روشنتر از او، آینه و آب نبود
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
زین روزگار، خونجگرم، سخت خونجگر
من شِکوه دارم از همه، وز خویش، بیشتر
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
دیگر امشب به مدینه، خبر از فاطمه نیست
جز حریق حرَمی، در نظر از فاطمه نیست
از آتشی که در حرمش شعلهور شدهست
شهر مدینه از غم زهرا خبر شدهست
تا سر به روی تربت زهرا گذاشتیم
چون لاله، داغ بر دل صحرا گذاشتیم
من که از سایۀ اندوه، حذر میکردم
رنگ غم داشت به هرجا كه نظر مىكردم
هستی، همه سر در قدم فاطمه است
آفاق، رهین کرَم فاطمه است
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
صبح شور آفرین میلادت
لحظهها چون فرشتگان شادند
ياری ز که جويد؟ دلِ من، يار ندارد
يک مَحرم و يک رازنگهدار ندارد!