صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
سر نهادیم به سودای کسی کاین سر از اوست
نه همین سر که تن و جان و جهان یکسر از اوست...
فرخنده پیکریست که سر در هوای توست
فرخندهتر سریست که بر خاک پای توست
گر بسوزیم به آتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست
شب در سکوت کوچه بسی راه رفته بود
امواج مد واقعه تا ماه رفته بود