دیدیم میانِ سبزهها رنگ تو را
در جاریِ جویبار، آهنگِ تو را
این ابر پُر از بهار مهمانِ شماست
صبح آمده و نسیم، دربانِ شماست
در لشکر تو قحطیِ ایمان شده بود
دین دادن و زر گرفتن آسان شده بود
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
آه کوفه چقدر تاریک است
ماه دیگر کنار چاه نرفت
مولای ما نمونۀ دیگر نداشتهست
اعجاز خلقت است و برابر نداشتهست
گفت: در میزنند مهمان است
گفت: آیا صدای سلمان است؟
سجادۀ خویش را که وا میکردی
تا آخر شب خدا خدا میکردی
یک لحظه شدیم خیره تا در چشمت
دیدیم تمام درد را در چشمت
با حضورت ستارهها گفتند
نور در خانهٔ امام رضاست
زیر باران دوشنبه بعدازظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد
همین که دست قلم در دوات میلرزد
به یاد مهر تو چشم فرات میلرزد
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
یازده بار جهان گوشهٔ زندان کم نیست
کنج زندان بلا گریهٔ باران کم نیست
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
لحظهٔ سخت امتحان شده بود
چقَدَر خوب امتحان دادی
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را
کاش من هم به لطف مذهب نور
تا مقام حضور میرفتم
بستهست همه پنجرهها رو به نگاهم
چندیست که گمگشتۀ در نیمۀ راهم
جمعهها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد
دارد دل و دین میبرد از شهر شمیمی
افتاده نخ چادر او دست نسیمی