او خستهترین پرندهها را
در گرمی ظهر سایه میداد
ز هرچه بر سر من میرود چه تدبیرم
که در کمند قضا پایبند تقدیرم
...ای صبح را ز آتش مهر تو سینه گرم
وی شام را ز دودۀ قهر تو دل چو غار
ای به سزا لایق حمد و ثنا
ذات تو پاک از صفت ناسزا
از ابتدای کار جهان تا به انتها
دیباچهای نبود و نباشد بِه از دعا
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
چون بر او خصم قسم خوردۀ دین راه گرفت
بانگ برداشت، مؤذّن كه: خدا! ماه گرفت
فکری به حال ماهی در التهاب کن
بابا برای تشنگی من شتاب کن
چون جبرئیل، حکم خدای مبین گرفت
در زیر پر بساط زمان و زمین گرفت