غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
یک بار رسید و بار دیگر نرسید
پرواز چنین به بام باور نرسید
لحظهاى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى
از منيّتها جدا شو تا منا پيدا كنى
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را
اگرچه باغِ پر از لالۀ تو پرپر شد
زمین برای همیشه، شهیدپرور شد
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد
چه سفرهای، چه كرمخانهای، چه مهمانی
چه میزبانی و چه روزیِ فراوانی