تو خورشیدی و بی‌شک دیدنت از دور آسان است
ولی ادارک نور آیا برای کور آسان است؟
جز تو ای کشتۀ بی‌سر که سرا‌پا همه جانی
کیست کز دادن جانی بخرد جان جهانی
نگاهم مملو از آیینه شد، لبریز باور شد
دو چشم محو در آیینه‌هایت، ناگهان تر شد
ای که به عشقت اسیر، خیلِ بنی‌آدم‌اند!
سوختگان غمت، با غم دل خُرّم‌اند
میان هجمۀ غم‌ها اگر پناه ندارد
حسین هست نمی‌گویم او سپاه ندارد
حمد سزاوارِ آن خدای توانا
کآمده حمدش ورای مُدرِک دانا
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
حس می‌شود همواره عطر ربنا از تو
آکنده شد زندان هارون از خدا از تو
سکه‌ها ایمانشان را برد، بیعت‌ها شکست
یک به یک سردارها رفتند قیمت‌ها شکست
خراب جرعه‌ای از تشنگی سبوی من است
که بی‌قرارِ شبیهت شدن گلوی من است
به ظاهر زائرم اما زیارت را نمی‌فهمم
من بیچاره لطف آشکارت را نمی‌فهمم
کوه آهسته گام برمی‌داشت
پیکر آفتاب بر دوشش
بارها از سفره‌اش با اینکه نان برداشتند
روز تشییع تنش تیر و کمان برداشتند
قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست
با قضا گفت مشیت که: قیامت برخاست...
زندهٔ جاوید کیست؟ کشتهٔ شمشیر دوست
کآب حیات قلوب در دم شمشیر اوست
جاده مانده‌ست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده
می‌شود بر شانۀ لطفت پریشان گریه کرد
پابرهنه سویت آمد مثل باران گریه کرد
