ای کاش که در بند نگاهش باشیم
دلسوختۀ آتش آهش باشیم
بر شانۀ یارش بگذارد سر را
بردارد اگر او قدمی دیگر را
ای بستۀ تن! تدارک رفتن کن
تاریک نمان، چشم و دلی روشن کن
انگار پی نان و نوایید شما
چون مردم کوفه بیوفایید شما
ما گرم نماز با دلی آسوده
او خفته به خاکِ جبهه خونآلوده
حُر باش و ادب به زادۀ زهرا کن
خود را چو زهیر، با حیا احیا کن
سر نهادیم به سودای کسی کاین سر از اوست
نه همین سر که تن و جان و جهان یکسر از اوست...
فرخنده پیکریست که سر در هوای توست
فرخندهتر سریست که بر خاک پای توست
گر بسوزیم به آتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
دلم تنهاست، ماتم دارم امشب
دلی سرشار از غم دارم امشب