تابید بر زمین
نوری از آسمان
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
سر و پای برهنه میبرند آن پیر عاشق را
که بر دوشش نهاده پرچم سوگ شقایق را
میآیم از رهی که خطرها در او گم است
از هفتمنزلی که سفرها در او گم است
در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت