امشب شهادتنامۀ عشاق امضا میشود
فردا ز خون عاشقان، این دشت دریا میشود
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
گفت: در میزنند مهمان است
گفت: آیا صدای سلمان است؟
چون که در قبلهگه راز، شب تار آیی
شمع خلوتگه محراب به پندار آیی
با حضورت ستارهها گفتند
نور در خانهٔ امام رضاست
چون فاطمه مظهر خدای یکتاست
انوار خدا ز روی زهرا پیداست
زیر باران دوشنبه بعدازظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد
همین که دست قلم در دوات میلرزد
به یاد مهر تو چشم فرات میلرزد
بیتو یافاطمه با محنت دنیا چه کنم؟
وای، با اینهمه غم، بیکس و تنها چه کنم...
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
یازده بار جهان گوشهٔ زندان کم نیست
کنج زندان بلا گریهٔ باران کم نیست
دردا که سوخت آتش دل، جسم و جان من
برخاست دود غم، دگر از دودمان من
سر به دریای غمها فرو میکنم
گوهر خویش را جستجو میکنم
بر لب آبم و از داغ لبت میمیرم
هر دم از غصهٔ جانسوز تو آتش گیرم
آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده
کاش من هم به لطف مذهب نور
تا مقام حضور میرفتم
ناله كن اى دل به عزاى على
گریه كن اى دیده براى على
بستهست همه پنجرهها رو به نگاهم
چندیست که گمگشتۀ در نیمۀ راهم
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد
دارد دل و دین میبرد از شهر شمیمی
افتاده نخ چادر او دست نسیمی
بوی خوش میآید اینجا؛ عود و عنبر سوخته؟
یا که بیتالله را کاشانه و در سوخته؟