با فرق شکسته، دل خون، چهرۀ زرد
از مسجد کوفه باز میگردد مرد
موعود خدا، مرد خطر میخواهد
آری سفر عشق، جگر میخواهد
دلی برای سپردن به آن دیار نداشت
برای لحظۀ رفتن دلش قرار نداشت
بنای دین که با معراج دستان تو کامل شد
به رسم تهنیتگویی برایت آیه نازل شد
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
آوردهام دو ظرف پر از رنگ، سبز و سرخ
یک رنگ را برای خودت انتخاب کن
از بدر، از خیبر علی را میشناسند
یاران پیغمبر علی را میشناسند
مرا مباد که با فخر همنشین باشم
غریبوار بمیرم، اگر چنین باشم
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
صدای کیست چنین دلپذیر میآید؟
کدام چشمه به این گرمسیر میآید؟