پس از چندین و چندین سال آمد پیکرش تازه
نگاهش از طراوت خیستر، بال و پرش تازه
ای کاش فراغتی فراهم میشد
از وسعت دردهای تو کم میشد
بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
در وسعت شب سپیدهای آه کشید
خورشید به خون تپیدهای آه کشید
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
دوباره لرزش دست تو بیشتر شده است
تمام روز تو در این اتاق سر شده است
صبحی گره از زمانه وا خواهد شد
راز شب تار، برملا خواهد شد
افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش