فتح نزدیک است وقتی مرد میدان حمزه باشد
خصم خاموش است وقتی شیر غرّان حمزه باشد
حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
چهل غروب جهان خون گریست در غم رویت
چهل غروب، عطش سوخت، شرمسار گلویت
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
مرا از حلقۀ غمها رها کن
مرا از بند ماتمها رها کن
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
جهان نبود و تو بودی نشانۀ خلقت
همای اوج سعادت به شانۀ خلقت
همیشه خاک پای همسفرهاست
سرش بر شانۀ خونینجگرهاست
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
مرا بنویس باران، تا ببارم
یکی از داغداران... تا ببارم
نه پاره پاره پاره پیکرت را
نه حتّی مشتی از خاکسترت را
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم