مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
دیدند که کوهِ آرزوشان، کاه است
صحبت سر یک مردِ عدالتخواه است
پا گرفته در دلم، آتشی پنهان شده
بند بندم آتش و سینه آتشدان شده
و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را