مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
دیدند که کوهِ آرزوشان، کاه است
صحبت سر یک مردِ عدالتخواه است
غریبِ در وطن، میسوخت آن شب
درون خویشتن، میسوخت آن شب
گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
ای آنکه غمت وقف دلِ یاران شد
بر سینه نشست و از وفاداران شد