غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
چهقدر بیتو شكستم، چهقدر واهمه كردم!
چهقدر نام تو را مثل آب، زمزمه كردم!
هر سال، ماجرای تو و سوگواریات
عهدیست با خدای تو و خون جاریات
بر نیزۀ شقاوت این فتنهزادها
گیسوی توست، سلسلهجنبان بادها
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
پروانه شد تا شعلهور سازد پرش را
پیچید در شوق شهادت باورش را
ای مشعل دانش از تو روشن
وی باغ صداقت از تو گلشن
این جوان کیست كه گل صورت از او دزدیدهست؟
سیزده بار زمین دور قدش گردیدهست
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد