ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
با یک تبسم به قناریها زبان دادی
بالی برای پر زدن تا بیکران دادی
مشتاق و دلسپرده و ناآرام
زین کرد سوی حادثه مَرکب را
ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوانها
ای آنکه فرا رفتهای از شرح و بیانها
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی