عالم همه مبتدا، خبر کرببلاست
انسان، قفس است و بال و پر کرببلاست
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
رود از جناب دریا فرمان گرفته است
یعنی دوباره راه بیابان گرفته است
یک پنجره، گلدانِ فراموش شده
یک خاطره، انسانِ فراموش شده
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
شب، شبِ اشک و تماشاست اگر بگذارند
لحظهها با تو چه زیباست اگر بگذارند
باران ندارد ابرهای آسمانش
باران نه اما چشمهای مهربانش...