خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
او آفتاب روشن و صادق بود
گِردش پر از ستارۀ عاشق بود
لحظهاى در خود فنا شو تا بقا پيدا كنى
از منيّتها جدا شو تا منا پيدا كنى
اگر خواهی ای دل ببینی خدا را
نظر کن تو آیینۀ حقنما را
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
بهنام او که دل را چارهساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟