حرمت خاک بهشت است، تماشا دارد
جلوۀ روشنی از عالم بالا دارد
مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
باران شده بر کویر جاری شده است
در بستر هر مسیر جاری شده است
دیدند که کوهِ آرزوشان، کاه است
صحبت سر یک مردِ عدالتخواه است
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
مرد خرمافروش در زندان، راوی سرنوشت مختار است
حرفهایی شنیدنی دارد، سخنانش کلید اسرار است
زینب صُغراست او؟ یا مادر کلثوم بوده؟
یا خطوط درهم تاریخ نامفهوم بوده؟
نرگس، روایتیست ز عطر بهار تو
مریم، گلیست حاکی از ایل و تبار تو
طبع و سخن و لوح و قلم گشته گهربار
در مدح گل باغ علی، میثم تمار
به دریا رسیدم پس از جستجوها
به دریای پهناور آرزوها
نه از لباس کهنهات نه از سرت شناختم
تو را به بوی آشنای مادرت شناختم
چون نخل، در ایستادگی، خفتن توست
دل مشتری شیوۀ دُرّ سفتن توست