پس از چندین و چندین سال آمد پیکرش تازه
نگاهش از طراوت خیستر، بال و پرش تازه
با فرق شکسته، دل خون، چهرۀ زرد
از مسجد کوفه باز میگردد مرد
موعود خدا، مرد خطر میخواهد
آری سفر عشق، جگر میخواهد
بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
دلی برای سپردن به آن دیار نداشت
برای لحظۀ رفتن دلش قرار نداشت
رویش را قرص ماه باید بکشد
چشمانش را سیاه باید بکشد
در سایۀ این حجاب نوری ازلیست
هر چند زن است اما آواش جلیست
خوشا آنان که چرخیدند در خون
خدا را ناگهان دیدند در خون
از بدر، از خیبر علی را میشناسند
یاران پیغمبر علی را میشناسند
بهنام او که دل را چارهساز است
به تسبیحش زمین، مُهر نماز است
راضی به جدايی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده