خواهرش بر سینه و بر سر زنان
رفت تا گیرد برادر را عنان
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
پیراهن سپید ستاره سیاه بود
تابوت شب روان و بر آن نعش ماه بود
پشت غزل شکست و قلم شد عصای او
هر جا که رفت، رفت قلم پا به پای او...
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست