تا نگردیدهست خورشید قیامت آشکار
مشتِ آبی زن به روی خود، ز چشمِ اشکبار
با ریگهای رهگذر باد
در خیمههای خسته بخوانید
تابید بر زمین
نوری از آسمان
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نباشد به اعتدال محمد
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
گفتم به گل عارض تو کار ندارد؛
دیدم که حیایی شررِ نار ندارد
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست