صحرا میان حلقۀ آتش اسیر بود
اُتراق، در کویر عطش ناگزیر بود
شب بود و بارگاه تو چون خرمنی ز نور
میریخت در نگاه زمین آبشار طور
تا بر بسیط سبز چمن پا گذاشتهست
دستش بهار را به تماشا گذاشتهست
سلطان ابوالحسن، علی موسی، آنکه هست
گلْمیخِ آستانهٔ او ماه و آفتاب
در گوشهای ز صحن تو قلبم نشسته است
دل، طوقِ الفتی به ضریح تو بسته است
گهواره نیست کودکیات را فلک؟ که هست
فرمانبر تو نیست سما تا سمک؟ که هست
دل بیشکیب از غم فصل جدایی است
جان، بیقرار لحظهٔ وصل خدایی است
دلبستگىست مادر هر ماتمى كه هست
مىزايد از تعلق ما، هر غمى كه هست
ای دوست در بهشت، تو را راه دادهاند
پروانهٔ زیارت دلخواه دادهاند
در هيچ پرده نيست، نباشد نوای تو
عالم پر است از تو و خالیست جای تو
گلخندهای که مهر به ماه خدا کند
از پای روز، حلقۀ شب را جدا کند