امشب ز غم تو آسمان بیماه است
چشم و دل ما قرین اشک و آه است
به لحظه لحظۀ دوری، به هجر یار قسم
به دیر پایی شبهای انتظار قسم
نه دعبلم نه فرزدق که شاعرت باشم
که شاعرت شده، مقبول خاطرت باشم
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
صبح بیتو رنگ بعد از ظهر یک آدینه دارد
بیتو حتّی مهربانی حالتی از کینه دارد
اوصاف تو از ابتدا تا انتها نور
آیینهای، آیینهای سر تا به پا نور
کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در
سینۀ آیینه را میشد سپر دیوار و در
جاریست در زلالی این دشت آسمان
با این حساب سهم زمین «هشت آسمان»
این روزها که میگذرد، غرق حسرتم
مثل قنوتهای بدون اجابتم!
از خاک میروم که از آیینهها شوم
ها میروم از این منِ خاکی جدا شوم
هفته، مجال هفت قدم مهربانی است
شنبه شروع همدلی و همزبانی است
اگرچه زود؛ میآید، اگرچه دیر؛ میآید
سوار سبزپوش ما به هر تقدیر میآید
این روزها پروندۀ اعمال ما هستند
شبنامههای روز و ماه و سال ما هستند
در کوچه، راه خانۀ خود گم نمیکنی
از تب پُری، اگرچه تلاطم نمیکنی
هنوز گریه بر این جویبار کافی نیست
ببار، ابر بهاری، ببار! کافی نیست
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است
دنیای بی نگاه تو تاریک و مبهم است
بیتو تمام زندگی ما جهنم است!
این سر شبزده، ای کاش به سامان برسد
قصۀ هجر من و ماه به پایان برسد
دنیا شنید آه نیستانی تو را
بر نیزه دید آینهگردانی تو را
در سرخی غروب نشسته سپیدهات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیدهات
رفتی و با غم همسفر ماندم در این راه
گاه از غریبی سوختم گاه از یتیمی
دیدم به خواب آن آشنا دارد میآید
دیدم كه بر دردم دوا، دارد میآید
الشام...الشام...الشام... غربتشمار شهیدان
اندوه... اندوه... اندوه... ای شام تار شهیدان
پر کن دوباره کیل مرا، ایّها العزیز!
دست من و نگاه شما، ایّها العزیز!