توفان خون ز چشم جهان جوش میزند
بر چرخ، نخل ماتمیان دوش میزند!
نه دعبلم نه فرزدق که شاعرت باشم
که شاعرت شده، مقبول خاطرت باشم
دل آزاده با خدا باشد
ذکر، نسیان ماسوا باشد
خدایا به جاه خداوندیات
که بخشی مقام رضامندیات
اوصاف تو از ابتدا تا انتها نور
آیینهای، آیینهای سر تا به پا نور
جاریست در زلالی این دشت آسمان
با این حساب سهم زمین «هشت آسمان»
ای در تو عیانها ونهانها همه هیچ
پندار یقینها و گمانها همه هیچ
از خاک میروم که از آیینهها شوم
ها میروم از این منِ خاکی جدا شوم
خداوندا در این دیرینه منزل
دری نشناختم غیر از در دل
اگرچه زود؛ میآید، اگرچه دیر؛ میآید
سوار سبزپوش ما به هر تقدیر میآید
از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را
جاری استغاثهها ای اشک!
وقت بر گونهها رها شدن است
دنیا شنید آه نیستانی تو را
بر نیزه دید آینهگردانی تو را
در سرخی غروب نشسته سپیدهات
جان بر لبم ز عمر به پایان رسیدهات
رفتی و با غم همسفر ماندم در این راه
گاه از غریبی سوختم گاه از یتیمی
با زمزمی به وسعت چشم تر آمدم
تا محضر زلالترین کوثر آمدم
ای سورۀ نامت، تفسیر أعطینا
زهراترین زینب، زینبترین زهرا
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت
دیوانۀ عشق تو سر از پا نشناخت
ای آنکه دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
ای جذبهٔ ذیالحجه و شور رمضانم
در شادی شعبان تو غرق است جهانم
ای سرّ تو در سینۀ هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
خدایا دلی ده حقیقتشناس
زبانی سزاوار حمد و سپاس
پرپر شدید، باغ در این غم عزا گرفت
پرپر شدید و باز دل غنچهها گرفت
بازآ بازآ هر آنچه هستی بازآ
گر کافر و گبر و بتپرستی بازآ
ای آفتابی که زمین شد مدفن تو
هفت آسمان راه است تا فهمیدن تو