بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
مرگ بر تازیانهها
تازیانههای بیامان، به گردههای بیگناه بردگان
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
ای کاش تو را به دشت غربت نکُشند
لبتشنه، پس از دعوت و بیعت نکشند
آن گوشه نگاه کوچکی روییدهست
بر خاک پگاه کوچکی روییدهست
دلتنگی همیشۀ بابا علی علی!
سردارِ لشکر من تنها علی علی!
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
در این کشتی درآ، پا در رکاب ماست دریاها
مترس از موج، بسم الله مجراها و مُرساها
بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
بیمرگ سواران شب حادثههایید
خورشیدنگاهید و در آفاق رهایید
آری همین امروز و فردا باز میگردیم
ما اهل آنجاییم، از اینجا باز میگردیم
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
زود بیدار شدم تا سرِ ساعت برسم
باید اینبار به غوغای قیامت برسم
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
جان آمده رفته هیجان آمده رفته
نام تو گمانم به زبان آمده رفته
گهگاه تنفسی به اوقات بده
رنگی به همین آینهٔ مات بده
دوباره گفتم: دیگر سفارشت نکنم
دوباره گفتم: جان تو و حسین، پسر!
قرار بود که عمری قرار هم باشیم
که بیقرار هم و غمگسار هم باشیم