میگوید از شکستن سرو تناورش
این شیرزن که مثل پدر، مثل مادرش...
بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
ای خاک ره تو خطّۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
زنی شبیه خودش عاشق، زنی شبیه خودش مادر
سپرده بر صف آیینه دوباره آینهای دیگر
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى
گاهی اگر با ماه صحبت کرده باشی
از ما اگر پیشش شکایت کرده باشی
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند