نام تو را نوشتم و پشت جهان شکست
آهسته از غم تو زمین و زمان شکست
این صورت سپید، به سرخی اگر رسید
کارم ز اشک با تو به خونِ جگر رسید
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
خم شدم زیرِخط عشق سرم را بوسید
دمِ پرواز پدر بال و پرم را بوسید
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
عطر تن پیمبر از این خانه میرود
بال ملک معطر از این خانه میرود
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
در آتشی از آب و عطش سوخت تنت را
در دشت رها کرد تن بیکفنت را
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...
وقتی که با عشق و عطش یاد خدا کردی
احرام حج بستی و عزم کربلا کردی
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
«هل من مبارز»... نعره دنیا را تکان میداد
در خندقی خود کنده، شهر از ترس جان میداد
فخر من نزد عرب این بود دختر داشتم
آیت من بود و در گهواره کوثر داشتم