هله! ای باد که از سامره راهی شدهای
از همان شهر پر از خاطره راهی شدهای
ای کاش غیر غصۀ تو غم نداشتیم
ماهی به غیر ماه محرم نداشتیم
مهمون از راه اومده شهر شده آماده
بازم امشب تو حرم غلغله و فریاده
تا آمدی کمی بنشینی کنارمان
تقدیر اشاره کرد به کم بودن زمان
این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
باید به همان سال دهم برگردیم
با بیعت در غدیر خم برگردیم
تا از دل ابر تیره بیرون نشوید
چون ماه چراغ راه گردون نشوید
بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود
مولای ما نمونۀ دیگر نداشتهست
اعجاز خلقت است و برابر نداشتهست
هم تو هستی مقابل چشمم
هم غمت کرده دل به دل منزل
تو را اینگونه مینامند مولای تلاطمها
و نامت غرش آبی آوای تلاطمها
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
وقتی پدرت حضرت حیدر شده باشد
باید که تو را فاطمه مادر شده باشد
هرچند ز غربتت گزند آمده بود
زخمت به روانِ دردمند آمده بود
بگو که یکشبه مردی شدی برای خودت
و ایستادهای امروز روی پای خودت
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را
جایی که کوه خضر به زحمت بایستد
شاعر چگونه پیش تو راحت بایستد
جمعهها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد