آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
به شهر کوفه غریبم من و پناه ندارم
به غیر دربهدریها پناهگاه ندارم
آمد عروس حجلۀ خورشید در شهود
در کوچهای نشست که سر منزل تو بود
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
تا یوسف اشکم سَرِ بازار نیاید
کالای مرا هیچ خریدار نیاید
مردی که دلش به وسعت دریا بود
مظلومتر از امام عاشورا بود
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
خزان نبیند بهار عمری که چون تو سروی به خانه دارد
غمین نگردد دلی که آن دل طراوتی جاودانه دارد
چشمت به پرندهها بهاری بخشید
شورِ دل تازهای، قراری بخشید