سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
اذانی تازه کرده در سرم حسّ ترنم را
ندای ربّنا را، اشک در حال تبسم را
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد