صلاة ظهر شد، ای عاشقان! اذان بدهید
به شوق سجده، به شمشیر خود امان بدهید
دیگر نبود فرصتِ راز و نیاز هم
حتی شکسته بود دلِ جانماز هم
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
در شهر مرا غیر شما کار و کسی نیست
فریاد اگر هم بکشم دادرسی نیست
چنان که دست گدایی شبانه میلرزد
دلم برای تو با هر بهانه میلرزد
میبارد از چشمهایم باران اشکی که نمنم
شد آبشاری پریشان، رودی که پاشیده از هم
نداریم از سر خجلت، زبان عذرخواهی را
کدامین توبه خواهد برد از ما روسیاهی را
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
خواستم یاری کنم اما در آن غوغا نشد
خواستم من هم بگیرم شال بابا را نشد
نه جسارت نمیکنم اما
گاه من را خطاب کن بانو
اشکها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید
دور و بر خود میكشی مأنوسها را
اِذن پریدن میدهی طاووسها را
ای تا همیشه مطلعالانوار لبخندت
آیینه در آیینه شد تکرار لبخندت
دستی به پهلو دارد و دستی به دیوار
دادهست تکیه مادر هستی به دیوار