پس تو هم مثل همسرت بودی؟!
دستبسته، شکسته، زندهبهگور
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی
عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی
وانهادهست به میدان بدنش را این بار
همره خویش نبردهست تنش را این بار
شعری به رسم هدیه... سلامی به رسم یاد
روز تولد تو سپردم به دست باد
«عشق، سوزان است بسم الله الرحمن الرحیم
هر که خواهان است بسم الله الرحمن الرحیم»
زمین، به زمزمه میآید، همان شبی که تو میآیی
همان شب آمنه میبیند، درون چشم تو دنیایی
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
لب ما و قصۀ زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی! چه عنایتی!
چشم تا وا میکنی چشم و چراغش میشوی
مثل گل میخندی و شببوی باغش میشوی