رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی
عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی
وَ قالت بنتُ خَیرِالمُرسَلینا
بِحُزنٍ اُنظُرینا یا مدینا
تو قرآن خواندی و او هم‌زمان زد
زبانم لال هی زخم زبان زد
عقولٌ قاصرٌ عن کُنهِ مَجدِه
وَ اَنعَمنا و فَضَّلنا بِحَمدِه
خزان پژمرد باغ آرزو را
«گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را»
عطش می‌گفت اِشرِب... گفت حاشا
تماشا کن تماشا کن تماشا
برای خاطر طفلان نیامد
نه، ابری با لب خندان نیامد
گفت: در می‌زنند مهمان است
گفت: آیا صدای سلمان است؟
با حضورت ستاره‌ها گفتند
نور در خانهٔ امام رضاست
«عشق، سوزان است بسم الله الرحمن الرحیم
هر که خواهان است بسم الله الرحمن الرحیم»
زیر باران دوشنبه بعدازظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد
همین که دست قلم در دوات می‌لرزد
به یاد مهر تو چشم فرات می‌لرزد
شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
زمین، به زمزمه می‌آید، همان شبی که تو می‌آیی
همان شب آمنه می‌بیند، درون چشم تو دنیایی
یازده بار جهان گوشهٔ زندان کم نیست
کنج زندان بلا گریهٔ باران کم نیست
کاش من هم به لطف مذهب نور
تا مقام حضور می‌رفتم
لب ما و قصۀ زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی! چه عنایتی!
بسته‌ست همه پنجره‌ها رو به نگاهم
چندی‌ست که گم‌گشتۀ در نیمۀ راهم
دارد دل و دین می‌برد از شهر شمیمی
افتاده نخ چادر او دست نسیمی
چشم تا وا می‌کنی چشم و چراغش می‌‌شوی
مثل گل می‌خندی و شب‌بوی باغش می‌‌شوی
