می‌رفت که با آب حیات آمده باشد
می‌خواست به احیای فرات آمده باشد
سقفی به غیر از آسمان بر سر نداری
تو سایه بر سر داشتی دیگر نداری
رها شد دست تو، امّا دل تو...
کنار ساحل دریا، دل تو...
شش روز بعد، همهمه پایان گرفته بود
در خاک، حسّ شعله‌وری جان گرفته بود
آن روز هرچند آخرین روز جهان باشد
باید شروع فصل خوب داستان باشد
رفتی و این ماجرا را تا فصل آخر ندیدی
عبّاس من! دیدی امّا مانند خواهر ندیدی
و قصه خواست ببیند یکی نبودش را
بنا کند پس از آن گنبد کبودش را
از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها
«عشق، سوزان است بسم الله الرحمن الرحیم
هر که خواهان است بسم الله الرحمن الرحیم»
دیر آمدم... دیر آمدم... در داشت می‌سوخت
هیأت، میان «وای مادر» داشت می‌سوخت
زمین، به زمزمه می‌آید، همان شبی که تو می‌آیی
همان شب آمنه می‌بیند، درون چشم تو دنیایی
شاید تو خواستی غزلی را که نذر توست
این‌گونه زخم‌خورده و بی‌سر بیاورم
نگاه می‌کنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
این روزها پر از تبِ مولا کجایی‌ام
اما هنوز کوفه‌ای از بی‌وفایی‌ام
امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری
لب ما و قصۀ زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی! چه عنایتی!
به شیوۀ غزل اما سپید می‌آید
صدای جوشش شعری جدید می‌آید
ابری‌ست کوچه کوچه، دل من... خدا کند،
نم‌نم، غزل ببارد و توفان به پا کند
چشم تا وا می‌کنی چشم و چراغش می‌‌شوی
مثل گل می‌خندی و شب‌بوی باغش می‌‌شوی
