دیدیم میانِ سبزهها رنگ تو را
در جاریِ جویبار، آهنگِ تو را
این ابر پُر از بهار مهمانِ شماست
صبح آمده و نسیم، دربانِ شماست
در لشکر تو قحطیِ ایمان شده بود
دین دادن و زر گرفتن آسان شده بود
با دیدن تو به اشتباه افتادند
آنها که سوی فرات راه افتادند
کمر بر استقامت بسته زینب
که یکدم هم ز پا ننشسته زینب
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
آه کوفه چقدر تاریک است
ماه دیگر کنار چاه نرفت
نوای کاروانت را شنیدم
دوباره سوی تو با سر دویدم
بانو غم تو بهار را آتش زد
داغت دل بیقرار را آتش زد
امشب ردیف شد غزلم با نمیشود
یا میشود ردیف كنم یا نمیشود
سجادۀ خویش را که وا میکردی
تا آخر شب خدا خدا میکردی
وا کن به انجماد زمین چشمهات را
چشمی که آب کرده دل کائنات را
یک لحظه شدیم خیره تا در چشمت
دیدیم تمام درد را در چشمت
بیاور با خودت نور خدا را
تجلیهای مصباح الهدی را
از جوار عرش سرزد آفتاب دیگری
وا شد از ابوا به روی خلق، باب دیگری...
شب تا سحر از عشق خدا میسوزی
ای شمع! چقدر بیصدا میسوزی
شد وقت آنكه از تپش افتند كائنات
خورشید ایستاد كه «قد قامتِ الصّلاة»
لحظهٔ سخت امتحان شده بود
چقَدَر خوب امتحان دادی
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
آب و جارو میکنم با چشمم این درگاه را
ای که درگاهت هوایی کرده مهر و ماه را
در دل نگذار این همه داغ علنی را
پنهان نکن از ما غم دور از وطنی را