در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
رخصت بده از داغ شقایق بنویسم
از بغض گلوگیر دقایق بنویسم
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
میرسم خسته میرسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست