اراده کن که جهانی به شوق راه بیفتد
به سینۀ همه، آن شور دلبخواه بیفتد
امشب شکوه عشق جهانگیر میشود
روح لطیف عاطفه تصویر میشود
شگفتا راه عشق است این، که مرد جاده میخواهد
حریفی پاکباز و امتحان پسداده میخواهد
از مرز رد شدیم ولی با مصیبتی
با پرچم سیاه به همراه هیأتی
با کلامُ اللهِ ناطق همکلام!
ای سکینه! بر کراماتت سلام!
این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
بگو چه بود اگر خواب یا خیال نبود؟!
که روح سرکش من در زمان حال نبود
مولای ما نمونۀ دیگر نداشتهست
اعجاز خلقت است و برابر نداشتهست
ای مرهم زخم دل و غمخوار پدر!
هم غمخور مادری و هم یار پدر
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
ماهی که یادگار ز پنج آفتاب بود
بر چهرهاش ز عصمت و عفت نقاب بود
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را
ماه مولا شد حدیث طیر را با ما بخوان
در ولایش آشنا و غیر را با ما بخوان
جمعهها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد
سلام فاطمه، ای جلوۀ شکیبایی
که نور حُسن تو جان میدهد به زیبایی