فلک امشب نشان دادهست روی دیگر خود را
که پس میگیرد از خلق جهان، پیغمبر خود را
میان باطل و حق، باز هم مجادله شد
گذاشت پا به میان عشق و ختم غائله شد
من ماجرا را خوب یادم هست، چون کاروان ما جلوتر بود
پیکی رسید و گفت برگردید، دستور، دستور پیمبر بود
چقدر ریخته هر گوشه و کنار، غم اینجا
نشسته روی دو زانو امام، هر قدم اینجا
با سری بر نی، دلی پُر خون، سفر آغاز شد
این سفر با کولهباری مختصر آغاز شد
قبول دارم در کربلا صواب نکردم
ملامتم نکن! آغوش را جواب نکردم
این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
مولای ما نمونۀ دیگر نداشتهست
اعجاز خلقت است و برابر نداشتهست
سلام فلسفۀ چشمهای بارانی!
سلام آبروی سجدههای طولانی!
این صحن که بینالحرمین عتبات است
در اصل، همان عرشۀ کشتی نجات است
ای سمت خود کشانده خواص و عوام را
دریاب این سپاه پیاده نظام را
این شعر را سخت است از دفتر بخوانیم
باید که از چشمان یکدیگر بخوانیم
تبر بردار «ابراهیم»! در این عصر ظلمانی
بیا تا باز این بتهای سنگی را بلرزانی
یکایک سر شکست آن روز اما عهد و پیمان نه
غم دین بود در اندیشۀ مردم، غم نان نه
در پیچ و خم عشق، همیشه سفری هست
خون دل و ردّ قدم رهگذری هست
خودش را وارث أرض مقدس خوانده، این قابیل
جهان وارونه شد؛ اینبار با سنگ آمده هابیل
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را
جمعهها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد