غم از دیار غمزده عزم سفر نداشت
شد آسمان یتیم که دیگر قمر نداشت
این اشکها به پای شما آتشم زدند
شکر خدا برای شما آتشم زدند
کشتی باورمان نوح ندارد بیتو
زندگی نیز دگر روح ندارد بیتو
مولای ما نمونۀ دیگر نداشتهست
اعجاز خلقت است و برابر نداشتهست
بیا باران شو و جاری شو و بردار سدها را
به پیکارِ «نخواهد شد» بیاور «میشود»ها را
تو قلّهنشین بام خوبیهایی
تنها نه نشان که نام خوبیهایی
بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت
همسایه، سایهات به سرم مستدام باد
لطفت همیشه زخم مرا التیام داد
عصر یک جمعهٔ دلگیر
دلم گفت بگویم بنویسم
فریاد اگرچه در تو پنهان بودهست
خورشید تکلّمت فروزان بودهست
گفت: ای گروه! هر که ندارد هوای ما
سر گیرد و برون رود از کربلای ما...
قامت کمان کند که دو تا تیر آخرش
یکدم سپر شوند برای برادرش
یک روز به هیأت سحر میآید
با سوز دل و دیدهٔ تر میآید
نگاه کودکیات دیده بود قافله را
تمام دلهرهها را، تمام فاصله را
آن روز کاظمین چو بازار شام شد
دنیا برای بار نهم بیامام شد
جمعهها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد