بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
آنکه در خطّۀ خون، جان به ره جانان داد
لبِ لعلش به جهانِ بشریّت جان داد
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
قندیل و شمعدان و چراغان
آیینه و بلور و کبوتر
این شنیدم که چو آید به فغان طفل یتیم
افتد از نالۀ او زلزله بر عرش عظیم
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
کوه آهسته گام برمیداشت
پیکر آفتاب بر دوشش
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
کسی که جان عزیزش، عزیز، پیشِ خداست
به جان هرچه عزیز است، سیدالشهداست
ای امیر مُلک شأن و شوکت و عزم و شهامت
تا قیامت همّت مردانه خیزد از قیامت
مرد آزاده حسین است که بود این هدفش
که شود کشته ولی زنده بماند شرفش
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
جاده ماندهست و من و اين سر باقى مانده
رمقی نيست در اين پيکر باقى مانده