بیتابتر از جانِ پریشان در تب
بیخوابتر از گردش هذیان بر لب
نمیجنبد ز جا مرداب کوفه
چه دلگیر است و سنگین، خواب کوفه
بیا که عزم به رفتن کنیم اگر مَردیم
بیا دوباره به شبهای کوفه برگردیم
علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان
چرا چون شعله در شولای تن بر خویش پیچانی؟
به آن موجی که از دریا جدا افتاده میمانی
دشتی پر از شقایق پرپر هنوز هست
فرق دو نیم گشتۀ حیدر هنوز هست
محبوبۀ ذات پاک سرمد زهراست
جان دو جهان و جان احمد زهراست
در بند اسارت تو میآید آب
دارد به عمارت تو میآید آب
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
چو بر گاه عزّت نشستی امیرا
رأیت نعیماً و مُلکاً کبیرا
با گام تو راه عشق، آغاز شود
شب با نفس سپیده دمساز شود
کنار دل و دست و دریا، اباالفضل
تو را دیدهام بارها، یا اباالفضل
چه کُند میگذرد لحظههای دور از تو
نمیکنند مگر لحظهها عبور از تو
دیر شد دیر و شب رسید به سر
یارب! امشب نکوفت حلقه به در
شهد حکمت ریزد از لعل سخندان، بیشتر
ابر نیسان میدمد بر دشت، باران، بیشتر
عشق فهمید که جان چیست دل و جانش نیست
سرخوش آنکس که در این ره سروسامانش نیست
چه بود سهم زمین و زمان اگر تو نبودی
و سرنوشت تمام جهان؟ اگر تو نبودی