بادها عطر خوش سیب تنش را بردند
سوختند و خبر سوختنش را بردند
چشمهایت روضه خوانی میکند
اشکها را ساربانی میکند
ای دلنگران که چشمهایت بر در...
شرمنده که امروز به یادت کمتر...
این جشنها برای من آقا نمیشود
شب با چراغ عاریه فردا نمیشود!
با دشمن خویشیم شب و روز به جنگ
او با دم تیغ آمده، ما با دل تنگ
جايی برای كوثر و زمزم درست كن
اسما برای فاطمه مرهم درست كن
یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود
همهٔ حیثیت عالم و آدم با توست
در فرات نفسم گام بزن، دم با توست
خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بیکرانه شد
برخیز که راه رفته را برگردیم
با عشق به آغوش خدا برگردیم